داستان بازی death stranding درباره چیست؟
در این چند وقت زیاد در مورد بازی تازه هیدئو کوجیما برایتان گفتیم. اول کمی در مورد شروع داستان Death Stranding صحبت کردیم، بعد به سراغ مفاهیم گنجانده شده در آن رفتیم و در آخر با بررسی بازی سعی کردیم برایتان توضیح دهیم که چرا Death Stranding اثری کاملا سلیقهای است و آیا ارزش تجربه دارد یا نه. با این حال، این مقاله نه یک یادداشت در مورد داستان Death Stranding است و نه مقالهای که ویژگیهای مختلف آن را شرح دهند.
بلکه در این مقاله میخواهیم داستان بازی را به طور کامل بشکافیم و از ابتدا تا انتهای آن را مختصر و مفید برایتان تعریف کنیم. فقط به این نکته توجه داشته باشید که در این مقاله داستان Death Stranding به صورت کامل فاش میشود و اگر بازی توسعه یافته توسط کوجیما پروداکشنز را هنوز بازی نکردید یا قصد بازی کردن آن را دارید، بهتر است همین حالا این صفحه را بوکمارک کنید و بعدا به سراغش بیایید. در کنار توجه به این موضوع، حتما ویدیوی بدون اسپویل زیر را تماشا کنید تا اصطلاحات به کار رفته در متن برایتان گنگ نباشد.
داستان Death Stranding در اصل در مورد آخرالزمانی است که نه زامبیها و موجودات فضایی سببساز آن شدهاند و نه جنگهای بزرگ و انفجارهای اتمی. بلکه در دنیا چیزی به اسم Death Stranding اتفاق افتاده. داستان Death Stranding با اولین انفجار بزرگی که بازماندهها از آن با نام وید اوت یاد میکنند شروع شد. با وید اوت اول تقریبا همه چیز از بین رفت. ظاهر زمین تغییر کرد، باران تبدیل به تایمفالی شد که قطراتش گذر زمان را سریعتر میکرد، رنگین کمان آن معنای زیبای خود را از دست داد و از همه مهمتر با شروع وقایع Death Stranding، مادهای به نام کایرالیوم که انسان برای قرنها قادر به درک آن نبود، ظاهری کریستالی شکل به خود گرفت و دیگر یک ماده صرفا ناشناخته نبود.
با این حال، مهمترین تغییری که Death Stranding ایجاد کرد، باز کردن دروازه انسانها به روی بیتیهایی بود که میتوانستند با جذب بدن مردگان، تکثیر شوند. البته تکثیر بیتیها یک رشد جمعیت ساده از آنها نبود. با به وجود آمدن هر بیتی، وید اوتی دیگری به وقوع میپیوست که خود این یعنی کشتههای بیشتر و به تبع وید اوتهای بیشتر. همین موضوع ظاهر زمین را بیشتر تغییر داد. مسیرها از بین رفتند و ارتباط میان انسانهایی که دیگر کنار هم به صورت منسجم زندگی نمیکردند سختتر شد. برای همین، شغل پورترها بیشتر از هر زمان دیگری اهمیت پیدا کرد. پورترهایی مثل سم (شخصیت اصلی بازی) که بارها و محمولههای مختلف را از یک شهر به شهر دیگر میبرند و سعی دارند جوامع کوچکی که انسانها بعد از Death Stranding شکل دادهاند را سر پا نگه دارند.
سم با مابقی پورترهای ارزشمند دنیای Death Stranding فرق دارد. او مبتلا به دومز درجه دو است و میتواند بیتیها را حس کند. برای همین هم هست که در همان ابتدای بازی، واحد دفع جسد سراغش میآیند و از او میخواهند که به خاطر تواناییهایش ریسک رساندن یک جسد به خارج شهر و سوزاندنش را به جان بخرد. دلیل موجهی هم برای قبول کردن این درخواست توسط سم وجود دارد. اگر جسدی روی زمین بماند، تبدیل به بیتی میشود و وید اوت اتفاق میافتد و انقراض انسانها سرعت میگیرد. ولی اگر جسد سوزانده شود، دیگر نه خبری از بیتی شدن است و نه وید اوتی اتفاق میافتد.
البته مسئله اینجاست که با سوزاندن اجساد، کایرالیوم آزاد میشود که این هم به هیچ وجه برای محیط زیست دنیای رو به زوال بازی خوب نیست. برای همین دولت فعلی آمریکا که شرکت بریجز تنها بازوی اجرایی آن است، جایگاههایی به نام اینسینریتور را در خارج از شهرها ساخته که به کمک آنها میتوان بدون دردسر از شر اجساد خلاص شد. پس مقصد سم نزدیکترین اینسینریتور ممکن است. سفر او به همراه دو تن از اعضای واحد دفع جسد که یکی از آنها یک بیبی با خود به همراه دارد شروع میشود اما همانطور که انتظار میرفت هیچ چیز طبق برنامه پیش نمیرود.
در میانه راه بیتیها سر و کلهشان پیدا میشود. با این حال، رفتار بیتیها مثل همیشه نیست و خیلی زود مشخص میشود شخصی مرموز که نقابی اسکلت مانند به چهره دارد به صورت کامل آنها را کنترل میکند. تیم تحقیقات در این سانحه گرفتار بیتیها میشوند، بیبی را به سم میسپارند و پس از مرگشان وید اوت بزرگی را رقم میزنند که حتی سم هم از آن جان سالم به در نمیبرد. البته جای نگرانی نیست، سم قرار نیست بمیرد. او یک ریپتریت است، یعنی کسی که توانایی دور زدن مرگ را دارد و قبل از اینکه به بیچ یا همان برزخ دنیای Death Stranding برسد، میتواند از طریق Seam به بدن خود بازگردد.
وقتی سم دوباره به زندگی برمیگردد، نه خبری از بیتیهاست و نه لباسهای مخصوصش را به تن دارد. بلکه فردی به نام ددمن، بدن بیجان سم را پیدا کرده و به یکی از استراحتگاههای سنترالنات سیتی برده. البته ددمن، صرفا یک ناجی ساده نیست. او برای سم پیامی آورده. مادرخوانده سم و آخرین رئیس جمهور آمریکا که روزهای پایانی زندگیش را به خاطر ابتلا به سرطان پشت سر میگذارد، میخواهد هر طور که شده فرزندش را قبل از مرگ ببیند.
سم هم همین کار را میکند و به سراغ بریجت میرود. بریجت که آخرین ساعتهایش را تجربه میکند، در آخرین خواستهاش از سم میخواهد که با اتصال شهرهای آمریکا به شبکه کایرال، مقدمات ساخت دوباره ایالات متحده را فراهم کند. اما قبل از اینکه بریجت بتواند حرفهایش را تمام کند از دنیا میرود و وظیفه توضیحات بیشتر به گردن دست راست رئیس جمهور یعنی دایهاردمن میافتد. سم موافق این ایده نیست و قصد ندارد پا در چنین مسیری بگذارد. در نهایت او قبول میکند که جسد بریجت و بیبی را که به عقیده ددمن کاراییش را از دست داده به اینسینریتور ببرد و آنها را بسوزاند.
در ادامه داستان Death Stranding سم به سمت اینسنریتور راه میافتد تا جسد مادر خواندهاش را قبل از شروع فرآیند نکروز بسوزاند. به این هدف هم دست مییابد اما وقتی نوبت به بیبی میرسد، سم دلش نمیآید که او را در کوره بیندازد. به جای این، تصمیم میگیرد بیبی را برای خودش نگه دارد که اتفاقا در همان لحظه متوجه این میشود که تصمیم درستی گرفته. اطراف اینسینریتور در عرض چند لحظه پر میشود از بیتیهایی که سم توانایی دیدنشان را ندارد. برای همین او، بیبی را به خودش متصل میکند تا بتواند از میان بیتیها مسیر برگشت به سنترالنات سیتی را پیدا کند.
در سنترال نات سیتی دایهاردمن منتظر سم است. او میخواهد از چیزی بگوید که برای سم اهمیت دارد: آملی، خواهر ناتنی سم و دختر بریجت. آملی در دوران کودکی بهترین دوست سم بوده و رابطه عاطفی عمیقی میانشان برقرار است. بر اساس گفتههای دایهاردمن، آملی برای متصل کردن نقاط مختلف آمریکا و تحقق رویای مادرش خیلی وقت پیش به سمت غرب کشور سفر کرده و طبق آخرین اطلاعات در اج نات سیتی توسط هومو دیمنها و تحت رهبری هیگز (همان شخص مرموزی که نقاب اسکلت بر چهره داشت) محاصره شده.
خوشبختانه هنوز ارتباطات اندکی با آملی برقرار است و سم و دایهاردمن از طریق کایراگرام میتوانند با او تماس بگیرند. این بار، آملی از سم میخواهد که باور کند هنوز میشود آمریکا و بشر را نجات داد و او هم با پیش کشیدن ایدههای بریجت از برادرش میخواهد که شهرهای باقی مانده را به کایرال نتورک متصل کند. سم که دیگر چارهای برایش باقی نمانده به ناچار قبول میکند اما نه به خاطر آمریکا بلکه به خاطر احساس قدرتمندی که به آملی دارد.
سفر طولانی سم همینجا شروع میشود. از دل دشتهای مختلف، کوهستانهای مرتفع و سرزمین پر از بیتی و میول میگذرد و در این مسیر، بر اساس برنامه آملی شهرهای مختلف را با استفاده از Q-pid به شبکه کایرال متصل میکند. با این حال، پورتنات سیتی با همه شهرهایی که سم به آنها سفر کرده فرق میکند. پورتنات یک بندر است و سم برای عبور از دریا به کمک کشتیهای فرجایل اکسپرس نیاز دارد. فرجایل اکسپرس که توسط شخصی به نام فرجایل اداره میشود یک شرکت فیریلنس است و بیشتر محموله اشخاصی که به بریجز اعتماد ندارند را جا به جا میکند.
با فرجایل هماهنگ شده تا ادامه سفر سم را ممکن کند اما به جای فرجایل شخص دیگری منتظر اوست. هیگز به یک باره سر و کلهاش پیدا میشود و بعد از کمی خودنمایی یک بیتی عظیمالجثه را به جان سم میاندازد. خوشبختانه قبل از رویارویی سم با هیگز، او میفهمد که خونش روی بیتیها تاثیر مخربی دارد. این موضوع را با بریجز در میان گذاشته و پس از مدتی تحقیق، آنها سلاحهایی را با استفاده از خون سم تولید کردهاند که توانایی از بین بردن بیتیها را دارد. بخت با سم یار است و این بمبها به موقع و قبل از رویارویی با این غول بیشاخ و دم به دستش میرسند. او هم از این فرصت استفاده میکند و از سد این موجود عجیب و غریب با استفاده از سلاحهای ساخته شده توسط بریجز میگذرد.
اوضاع که آرام میگیرد، سر و کله فرجایل بالاخره پیدا میشود. فرجایل برای سم از هیگز و تنفری که نسبت به او دارد میگوید. با این حال، دلیل این موضوع را برای سم شرح نمیدهد و مسیر آنها بعد از رسیدن به آن سوی دریا از هم جدا میشود. این جدایی دیری نمیپاید. چون به سم در یکی از سفرهایش، ماموریت انتقال یک محموله فوق خطرناک داده میشود. گیرنده محموله هم فرجایل است اما وقتی که سم به صاحب بسته میرسد، میفهمد که کل قضیه دامی بیش نبوده و آن محموله چیزی نیست جز یک بمب اتمی.
سم سریع دست به کار میشود و بمب را به سمت دریا میبرد و با فرستادن آن به اعماق آب، شهرهای بسیاری را از مرگ حتمی نجات میدهد. اینجاست که فرجایل هم بالاخره به حرف میآید. اینطور که فرجایل برای سم تعریف میکند، او و هیگز قبلا همکار بودهاند. اما از یک جایی به بعد هیگز مسیر متفاوتی را در پیش میگیرد و فرجایل تبدیل به یکی از قربانیان تفکر خطرناک تازه او میشود. هیگز که حالا تبدیل به رئیس هومو دیمنها شده، در جریان یکی از حملات تروریستیش فرجایل را اسیر میکند و از او میخواهد که میان نجات شهرها و سلامتیش یکی را انتخاب کند.
برای همین او را تقریبا برهنه میکند، یک بمب اتمی مقابلش میگذارد و ازش میخواهد که یا زیر بارش سنگین تایمفال برود و بمب را درون دریا بیندازد یا بیخیال قضیه شود و در ازای حفظ جوانی بدنش، بگذارد که شهرها در آتش بسوزند. انتخاب فرجایل اما گزینه اول است. او حاضر میشود به صورت برهنه زیر تایمفال برود و زیبایی و جوانی بدنش را از دست بدهد اما آخرین سکنه زمین نابود نشوند. ولی هیگز به او اجازه میدهد که صورتش را بپوشاند تا جوانی چهرهاش از دست نرود. البته هیگز با این کار در حق فرجایل محبت نمیکند، بلکه باعث میشود تا مردم هیچ وقت چهره واقعی فرجایل را نشناسند و فکر کنند که او هم با تروریستها هم دست است.
اما خب، حالا حداقل یک نفر هست که فرجایل را باور دارد و بدش نمیآید که در انتقام او از هیگز هم شریک باشد. اما سم میداند که وقت زیادی برایش باقی نمانده. او مسیری طولانی در پیش دارد و هنوز کلی شهر بعد از پورت نات سیتی هستند که باید به شبکه کایرال متصل شوند. با این حال، اوضاع جوی مناسب نیست. طوفان قدرتمندی در نزدیکی بندر شکل گرفته که دارد همه چیز را درون خودش میکشد. اما سم با بیتفاوتی پایش را بیرون نات میگذارد و خب طبیعتا طوفان هم او را به درون خودش میکشد. پس از مدتی سم بیدار میشود اما در جایی که هیچ چیز شبیه دنیای قابل درکش نیست. او به جنگ جهانی اول برده شده، تانکها اطرافش را پر کردهاند و سربازها مدام به سمت یکدیگر شلیک میکنند.
ناگهان سر و کله کلیف آنگر هم پیدا میشود. یک نظامی خبره که سم فقط او را در فلشبکهای بیبی دیده. او به دنبال بیبیاش میگردد و فکر میکند که بیبی سم برای اوست. پس از کلی کش مکش، بالاخره سم با شکست دادن کلیف مسیر بازگشت به دنیای خودش را پیدا میکند. البته وقتی که برمیگردد متوجه این میشود که هیچکدام از آن اتفاقات واقعا رخ نداده و هیچکس چیزهایی که سم با آنها دست و پنجه نرم کرده را ندیده. به عبارتی، همه اینها فقط در ذهن سم اتفاق افتادهاند. با این حال، سم فرصتی برای وقت تلف کردن ندارد و آملی در آنسوی آمریکا منتظر اوست.
البته شبکه کایرال توسط هیگز دچار مشکل شده و سم قبل از حرکت به سمت غربیترین نقطه ایالات متحده، باید سری به ماما بزند. یک زن نخبه که تقریبا نیمی از پروسه توسعه کایرال نتورک توسط او صورت گرفته. وقتی سم پایش را به پایگاه تحت کنترل ماما میگذارد، چیزی را مشاهده میکند که انتظارش را نمیکشید. با ورود به پایگاه ماما، ناگهان سنسور لباس سم شروع به چشمک زدن میکند و او متوجه میشود که یک بیتی در نزدیکیش حضور دارد. اما ماما خیلی سریع جلو میآید و به سم میگوید که جای نگرانی نیست.
این بیتی کوچک در اصل نوزاد ماماست. ماما موقع حمله تروریستها و وقوع یک سری از وید اوتها، زیر تیغ جراحی بوده و داشته فرزندش را به دنیا میآورده. بیمارستان بعد از انفجارهایی بزرگ، تبدیل به ویرانه میشود و ماما را زیر آوارهای خود مدفون میکند. فرزندش هم به دنیا نیامده میمیرد و در جا تبدیل به بیتی میشود. اما همین بیتی کوچک است که با شیونهایش تیم نجات را از محل ماما با خبر میکند و مادرش را نجات میدهد. فرزند ماما با مابقی بیتیهای دنیای دث استرندینگ فرق میکند. او به مادرش متصل است و به همین دلیل، ماما به خاطر او نمیتواند از پایگاهش خارج شود. پایگاهی که وظیفه توسعه تکنولوژیهای تازه برای بریجز را به عهده دارد و دلیل آمدن سم به آن هم دقیقا به همین خاطر است.
همانطور که گفتم شبکه کایرال نتورک و Q-Pid سم دچار مشکل شده. ماما هم از این موضوع مطلع است اما به سم میگوید که من فقط میتوانم مشکلات سخت افزاری شبکه را برطرف کنم و بخش نرمافزاری آن توسط شخص دیگری به نام لاکنه طراحی شده که حالا مسئولیت نات مجاور کوهستان را بر عهده دارد. برای همین ماما Q-Pid جدیدی به سم میدهد و از او میخواهد که برای رفع مشکلات نرمافزاری کایرال نتورک راهی کوهستان شود.
بعد از کلی مشقت سم بالاخره به پایگاهی که ماما برایش تعریف کرده بود میرسد، متوجه میشود که لاکنه خواهر دوقلوی ماماست و اصلا به اعضای بریجز اعتماد ندارد. پس به همین خاطر هم قبول نمیکند که پایگاهش به شبکه کایرال متصل شود و طبیعتا خبری هم از برطرف کردن مشکلات نرمافزاری شبکه کایرال نیست. برای همین سم مجبور میشود پیش ماما برگردد و از او خواهش کند که برای متقاعد کردن خواهرش به کوهستان بیاید. اینجاست که نیمه دوم قصه ماما روایت میشود. سم متوجه میشود که فرزند مرده ماما در اصل فرزندی است که این دو خواهر میخواستند سرپرستی آن را به عهده بگیرند. اما از آنجایی که در جریان حملات تروریستی هومو دیمنها فرزند ماما سقط میشود، او تنهایی را انتخاب و سعی میکند با مخفی نگه داشتن حقیقت، از لاکنه دوری کند.
اما دیگر وقت بازگشت دو خواهر پیش هم رسیده. برای همین ماما از سم میخواهد که با استفاده از ابزار تازهاش اتصال میان خود و فرزندش را قطع کند. با این کار، ماما دیگر آزاد است و آماده سفر. با این حال، قرار نیست که دیدار دوباره دو خواهر سرانجام خوشی داشته باشد. چون ماما به محض اینکه به پایگاه لاکنه میرسد، جان خود را از دست میدهد اما این به معنی پایان ماما نیست. ارتباط میان دو خواهر آنقدر قدرتمند است که لاکنه اجازه میدهد روح ماما به بدنش متصل شود و به نوعی هر دو خواهر در یک بدن به حیات خود ادامه دهند. جالب اینجاست که در جسد ماما اثری از فرآیند نکروز دیده نمیشود و انگار اتصال دو خواهر به یکدیگر از بیتی شدن ماما جلوگیری میکند. بعد از تمامی این اتفاقات لاکنه دیگر متقاعد میشود که با اتصال به شبکه کایرال به UCA بپیوندد و مشکلات نرمافزاری پیش آمده را هم برطرف کند.
اما تا سم میآید از شر یک مشکل خلاص شود، مشکل دیگری برایش پیش میآید. حالا بیبی که سم اسمش را گذاشته «لو» به مشکل خورده و به جای اینکه در حد فاصل دنیای زندهها و بیچ بماند، هر روز دارد به دنیای زندهها نزدیکتر میشود. ددمن از این موضوع با خبر میشود و آمده که او را برای تعمیر ببرد. به عقیده ددمن بیبیها فقط یک سری ابزارند و نباید به آنها وابسته شد اما سم لو را به چشم یک نوزاد میبیند و همین حالا هم به او وابسته شده. با این حال، ددمن دلایل قانع کنندهای برای حرفهایش دارد و بر خلاف نظر سم، بیبی را با خود میبرد. بعد از گذر از مناطق کوهستانی پر از بیتی آن هم بدون بیبی، ددمن بالاخره با سم تماس میگیرد و میگوید که مشکلات بیبی برطرف شده.
با این حال، به خاطر تغییر شرایط جوی، ددمن قرار ملاقات خود با سم را در کابینی واقع در کوهستان میگذارد. زمانی که سم به این کابین میرسد متوجه میشود شرایط جوی به خصوصی که ددمن از آن میگفته، همان طوفانی است که یک بار او را به درون خودش کشیده بود. این اتفاق دوباره رخ میدهد اما این بار سم تنها نیست و طوفان ددمن را هم به درون خودش میکشد. اتفاقات مثل گذشتهاند. سم به منطقه جنگی باز میگردد ولی نه به جنگ جهانی اول. نبردی که سم پا در آن میگذارد حالا یک پله مدرنتر شده و کلیف آنگر هم برای ملاقات دوباره با سم، تجهیزات نظامی پیشرفتهتری با خود به جنگ جهانی دوم آورده.
سم دوباره به همان شکل گذشته، مسیر بازگشت به خانه را برای خودش و ددمن پیدا میکند. ددمنی که حالا بعد از مدتی وقت گذرانی با لو، حالا نظرش در مورد بیبیها تغییر کرده و دیگر آنها را صرفا به چشم یک ابزار نمیبیند. خوشبختانه این بار سم دست خالی هم از میدان جنگ باز نمیگردد. در آخرین لحظه رویارویی با کلیف، سم پلاک نظامی او را از گردنش جدا میکند و با خود به جهان عادی میآورد. همین کار، پرده از اسرار بسیاری بر میدارد.
در ادامه داستان Death Stranding ددمن بعد از بررسی پلاک کلیف، در مورد گذشته او تحقیق میکند و نتیجه تحقیقاتش را با سم به اشتراک میگذارد. کلیف در اصل یک نظامی بوده و کاپیتان سابق نیروهای ارتش آمریکا در عراق. اما اینها تنها حقایقی نیست که ددمن برای سم فاش میکند. او در مورد هویت خودش هم صحبت میکند و بالاخره سم را در جریان اینکه چرا به او ددمن میگویند میگذارد. در اصل ددمن هیچوقت مثل انسانهای عادی به دنیا نیامده.
او یک انسان مصنوعی است و در آزمایشگاه متولد شده. بخیههایی هم که دور سرش زده شده به خاطر همین است. برای همین ددمن در اصل نه گذشتهای دارد و نه قوم و خویشی. او تنهاست و خیلی از مسائل و عواطف انسانی را درک نمیکند. برای همین هم بود که او هیچ وقت نمیتوانست لو را به عنوان یک نوزاد ببینید. با این حال، ددمن پیش سم نیامده تا برایش قصه بگوید. او میخواهد سم را با جسد ماما که هنوز هیچ اثری از فرآیند نکروز در آن دیده نشده، پیش هارتمن بفرستند که اطلاعات زیادی در مورد بیچ و ماهیت دث استرندینگ دارد.
پس سم، جسد ماما را برمیدارد و به سمت پناهگاه هارتمن میرود. زمانی که به پناهگاه میرسد، هارتمن را روی تخت و بیجان میبیند. سم اول فکر میکند که او مرده اما پس از گذشت چند لحظه یک شوک الکتریکی به هارتمن وارد میشود و او را به زندگی برمیگرداند. قضیه از این قرار است که هارتمن رابطه نزدیکی با بیچها دارد. او کاری کرده که برای پیدا کردن بیچ همسر و فرزند از دست رفتهاش، هر ۲۱ دقیقه یک بار به حالت کما برود و بعد از چند دقیقه به زندگی طبیعی بگردد. با این کار، او توانایی سفر به ۶۰ بیچ مختلف در هر روز را پیدا کرده و زمانی که سم به هارتمن میرسد، او به دو هزار و هشتصد و پنجاه و نهمین بیچ سفر کرده. پس طبیعتا هارتمن حرفهای زیادی برای گفتن دارد. وقتی او به زندگی عادی برمیگردد و سم را در کنار خودش میبیند، همین اتفاق هم میافتد و شروع به صحبت درباره بیچها میکند.
اینطور که هارتمن توضیح میدهد، هر انسانی بیچ خودش را دارد که پس از مرگ، روح باید برای رسیدن به جهان مردگان از آن عبور کند. هارتمن در ادامه میگوید که بیچ هر فرد با دیگری فرق میکند اما اگر چند نفر به صورت همزمان و در یک منطقه بمیرند، بیچهای آنها به هم میپیوندد و پدیدهای به نام استرند فیلد اتفاق میافتد که نمونهاش میشود همان اتفاقات جنگ جهانی اول و دومی که سم در آنها گرفتار شده بود. با این حال، هارتمن با پدیده نادری رو به رو شده. ماما بعد از گذشت چند روز هنوز تبدیل به بیتی نشده و در اصل جسد او برای همین، سمت هارتمن فرستاده شد تا تحقیقات لازم روی آن انجام شود.
برای همین سم مدتی هارتمن را تنها میگذارد تا هم تحقیقاتش به نتیجه برسد و هم خود سم چند نات دیگر را به UCA متصل کند. خوشبختانه خیلی سریع، هارتمن با سم تماس میگیرد تا نتایج تحقیقاتش را با او به اشتراک بگذارد. هارتمن با مطالعه اطلاعاتی که شبکه کایرال در اختیارش گذاشته و با بررسی تاریخچه زمین و جسد ماما، به این نتیجه رسیده که در ادوار مختلف تاریخ یک «اکستینکشن انتیتی» (مسبب انقراض) وجود داشته که پایان حیات موجودات بسیاری را رقم زده. بر اساس مشاهدات و تحقیقات هارتمن، با پیدایش دث استرندینگ فرآیند انقراض دوره بشر هم شروع شده و اکستینکشن انتیتی آن هم کسی نیست جز بریجت استرند. اما از آنجایی که بریجت مرده، هارتمن بر این باور است آملی، دختر بریجت هم میتواند مثل مادرش سببساز انقراض انسان شود.
با دانش به این موضوع، سم راهی مقصد نهاییش میشود، از دریاچهای قیر مانند میگذرد و تمام ناتهای سراسر آمریکا را به شبکه کایرال متصل میکند. حالا شهرهای آمریکا دوباره متحد شدهاند و کایرال نتورک همه آنها را به هم متصل کرده. اینجاست که هیگز وارد میشود اما این بار تنها نیست و آملی را با خود آورده. حالا که کایرال نتورک تمام انسانها را به هم متصل کرده، بهترین فرصت برای هیگز فراهم شده تا به کمک آملی، بیچ تمام انسانها را به هم متصل کند و با خلق یک بیچ واحد، انقراض بشریت را کلید بزند. سم سعی میکند که جلوی هیگز را بگیرد اما این بار رهبر هومو دیمنها با استفاده از قدرتهایش بیتی قدرتمند و بزرگی را به جان سم میاندازد که مقابله با آن واقعا کار آسانی نیست.
خوشبختانه خون سم دوباره کارساز میشود و او میتواند با سلاحهایی که بریجز تولید کرده از پس از این غول بیشاخ و دم برآید. هیگز که شکست خورده، آملی را برمیدارد و با او به بیچ فرار میکند. سم هم با کمک قدرت تلهپورت فرجایل خودش را به بیچ میرساند و برای آخرین بار مقابل هیگز میایستد. مبارزه کمی به درازا میانجامد و در نهایت سم با شکست هیگز، آملی را پیش از شروع آخرین دث استرندینگ نجات میدهد. سرنوشت هیگز هم همانطور که سم قول داده بود به دست فرجایل میافتد و او فرصت این را پیدا میکند تا حسابش را با کشیدن ماشه صاف کند. خب برای یک لحظه همه چیز به حالت عادی خودش برمیگردد و سم از این بابت که آملی را سالم نجات داده خوشحال است.
اما در همین موقع آملی به حرف میآید و درباره چیزهایی میگوید که از سم مخفی کرده. کلیف و دایهاردمن هم به طرز غیرمنتظرهای پا به بیچ میگذارند و در مقابلشان کسی ایستاده که سم انتظارش را ندارد: بریجت استرند. مشخص میشود که کلیف هر دوی آنها را میشناسد و از بریجت میخواهد که بیبیاش را برگرداند. اما بریجت به سم اشاره میکند تا کلیف نشانه سلاحش را به سمت او برگرداند. اما تا کلیف بخواهد نزدیک سم شود، آملی برادر ناتنیش را به درون آب میاندازد و او را از بیچ خارج میکند.
لطفا شکیبا باشید ...